نگاهی کرد و آغوش مرا غرق محبت کرد

و من در خواب چشمانش فرو رفتم .در آنجا صد هزار

 افسانه می دیدم و هر افسانه را صدها هزار بار می خواندم .

قلب من گواهی داد که او تنهاست . که او هم چون تو تنهاست

از این رو قلب پاکم را که تنها هستیم بود برایش هدیه آوردم و آن را با

سرود گریه آوردم ولیافسوس که تو تنهای تنها نبودی فکر می کردم تو بودی

قصه پرداز دل تنگم و چون من کولی صحرا نبودی فکر می کردم . از این رو شادمان

گشتم برایت شادمانی آرزو کردم و از سر کوی تو برگشتشم . تو گفتی برو

به ماهروی دیگری رو کن. برو به شاهروی دیگریخو کن. ولی افسوس

که ای زیبا ندانستی که من با هوریان آسمان هم خو نمی گیرم .

دلم تنها غریبان بی کسان آوارگان را دوست می دارد و هر

شب تا سحر در پای آنان اشک میریزد .تو هم گه

روزگاری بی کس و بی آشنا گشتی .

شکسته خاطره و افسرده و دل

مبتلا گشتی به  سوی

دشت ما برگرد  برایت

 باز   می خوانم

سرود آشنایی

 را و  از  دل

 می  بر م

 افسانه 

تلخ

جدایی

 را ..

....

...

..

.

.

.